پارت : ۸۰

کیم تهیونگ ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۲۳

تهیونگ توی هتل نشسته بود.
با گوشی خاموش،
با ذهنی که هنوز توی فلکه مونده بود،
با دلی که هنوز اسم یوری رو زمزمه می‌کرد،
ولی نمی‌تونست ببخشه.

در اتاق باز شد.
آروم.
بی‌صدا.

یوری وارد شد.
با لباس مشکی،
با چشم‌هایی که هنوز اشک داشتن،
و با قدم‌هایی که انگار داشتن از مرگ برمی‌گشتن.

اومد جلو،
کنار تهیونگ نشست،
و خودش رو توی بغلش جا کرد.
آروم،
بی‌اجازه،
ولی با یه لرزش مقدس.

ــ «انگار جامون عوض شده...
آخه توی ژاپن،
تو اومدی توی اتاقم...
ولی حالا،
من اومدم...
برای یه لحظه تنفس کرده‌م...
دارم با دنیا می‌جنگم...
ولی فقط تو می‌تونی آرومم کنی...
فقط تو...
دارلینگ...

_ اینجا چیکار میکنی ؟ چطور منو پیدا کردی؟


+یادت رفته الان کل لیتوانی زیر دستای منه ، پیدا کردن تو که کاری نداره.


تهیونگ دیگه حرفی نزد.
انگار خودش هم همینو می‌خواست.
فقط نفس کشید.
و اون نفس،
بوی اسطوخودوس داشت.


+ من نمی‌خوام سلطنت کنم...
من نمی‌خوام فرمان بده‌م...
من فقط می‌خوام یه شب،
یه شب فقط،
تو منو ببوسی،
نه برای میل،
برای اینکه بدونم هنوز زنده‌م.


ــ من هنوز زخمی‌ام، لاو...
زخم‌هایی که تو گذاشتی،
نه از خیانت،
از سکوت.
از اینکه منو فرستادی،
بدون اینکه بگی چرا.


+من فقط خواستم زنده بمونی...
من فقط خواستم اگه یه روز بمیرم،
بدونم تو هنوز نفس می‌کشی...
ولی حالا،
منم نمی‌تونم نفس بکشم...
اگه تو نباشی.


ــ پس چرا هنوزم داری با دنیا می‌جنگی؟
چرا نمی‌ذاری من کنارت بجنگم؟
چرا هنوزم فکر می‌کنی باید منو از خودت دور کنی؟


+چون اگه یه روز دوباره تهدید بشی،
من نمی‌دونم می‌تونم دوباره خودمو بکشم یا نه...
من نمی‌دونم چندبار می‌تونم بمیرم،
برای کسی که هنوزم نمی‌دونه من براش مردم.

_ تو منو زخمی کردی، ولی من هنوز با همون دست زخمی، برات دعا می‌کنم.

تهیونگ آروم،
خیلی آروم،
دستش رو دور یوری حلقه کرد.
نه برای بغل،
برای آرامش.
برای اینکه اون زن،
که حالا دیگه فقط یه فرمانده نیست،
یه معشوقه‌ی زخمیه،
بدونه هنوزم یه جایی هست که توش می‌تونه بمونه.

یوری سرش رو گذاشت روی سینه‌ی تهیونگ،
و گفت:

+اگه فردا صبح بیدار شم،
و تو هنوز اینجا باشی،
من دیگه نمی‌جنگم...
من فقط عاشق می‌مونم.

---
کیم یوری ۶ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۱۰

صبح شده بود.
نور از لای پرده‌ی نیمه‌باز افتاده بود روی صورت تهیونگ.
چشم‌هاش باز شدن،
ولی هنوز خسته بودن.
نه از خواب،
از خاطره.

یوری هنوز کنارش بود.
با موهایی که روی شونه‌اش ریخته بودن،
با نفس‌هایی که آروم روی گردن تهیونگ می‌نشستن،
و با بدنی که دیگه نمی‌لرزید،
فقط منتظر بود.

تهیونگ آروم گفت:
ــ بیداری؟

+از شب قبل بیدارم.
از اون لحظه‌ای که تو دستتو دورم حلقه کردی،
من دیگه نخوابیدم.
چون نمی‌خواستم اون لحظه تموم بشه.

ــ ولی یه چیزی هنوز هست.
یه چیزی که بینمون ایستاده.
اون نقاب لعنتی.
اون سکوت.
اون فاصله.

یوری بلند شد.
رفت سمت میز،
و از کشوی کوچک،
نقاب مشکی با خط‌های نقره‌ای رو بیرون آورد.

برگشت سمت تهیونگ،
و گفت:

+این،
یه زمان‌هایی منو نجات داد.
یه زمان‌هایی منو پنهون کرد.
ولی حالا،
فقط یه دیوار شده بین من و تو.

نقاب رو گرفت،
با دو دست،
و آروم،
پاره‌اش کرد.

نه با خشم،
با اشک.
با لرزش انگشت‌ها،
با صدایی که از ته دلش می‌اومد.

[من دیگه نمی‌خوام پنهون بشم.
نه از تو،
نه از خودم.
اگه قراره بمونم،
اگه قراره دوستت داشته باشم،
باید با صورتی که می‌لرزه،
با دلی که هنوز زخمه،
با زنی که دیگه نقاب نداره.]

تهیونگ نگاهش کرد.
چند ثانیه سکوت.
بعد گفت:

ــ پس بیا.
همین‌طوری.
با اشک،
با زخم،
با حقیقت.
چون من،
همین یوری رو می‌خوام.
نه اون فرمانده،
نه اون قاتل،
نه اون زن نقاب‌دار.
من اون زنی رو می‌خوام که شب قبل،
توی بغل من گفت:
دارم با دنیا می‌جنگم.

یوری جلو رفت،
دستش رو گذاشت روی قلب تهیونگ،
و گفت:

+ و حالا،
اگه تو بخوای،
من دیگه نمی‌جنگم.
من فقط عاشق می‌مونم.
با صورتی که اشک داره،
با دلی که هنوز اسم تو رو زمزمه می‌کنه،
با زنی که دیگه نقاب نمی‌زنه.

---


برید که دیگه به. دلیل امتحانات نمی‌تونم پارت بزارم فردا و پس‌فردا.....
به بزرگی خودتون ببخشید✨️🌼
یونا دوستون داره 🌸🫧
بای🐋🪼
دیدگاه ها (۱۱)

پارت : ۷۹

پارت : ۷۸

پارت : ۷۷

پارت : ۷۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط